هزار و یک شب

به وبلاگ خودتون خوش اومدین نظر یادتون نره

هزار و یک شب

به وبلاگ خودتون خوش اومدین نظر یادتون نره

......................

سلام چه طورین خیلی ........ هستین چون کم نظر می ذارید اگر نظر نذارید من می دونم با شما

در ضمن تبادل لینک هم می کنم ادرس وبتونم بگید تا بهتون سر بزنم

نظرات 6 + ارسال نظر
هیس شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ب.ظ

good

thanks

رها پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ب.ظ

چه خشن

من خشنم؟؟!! من؟؟؟!!

رها پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ب.ظ

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
بعد از رفتن مرد جوان ، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بدمزه است ( ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود). شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چه طور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.........

رها پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:34 ب.ظ


یک لبخنــــد تو به دنیـــایی می‌ارزد…
.
.
.
.
.
.
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر که شد،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد. تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: “چکار می‌کنی؟ چرا همین طور بین راه می‌ایستی؟”

دخترک پاسخ داد: “من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد.”

لبخنـــد زیباترین هدیه خداوند اسـت

آرمین پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام
چه مطالب خوبی نوشتی امیدوترم بیشر بنویسی چون احساس میکنم استعداد نویسندگی را داری
منتظر مطالب جدیدتر از تو هستم

امیدوارم نه امیدوترم ممنونم به امید دیدار

KS یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:31 ب.ظ

سلام منKSهستم وب جالبی داری میای با هم تبادل لینک کنیم جواب بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد