هزار و یک شب

به وبلاگ خودتون خوش اومدین نظر یادتون نره

هزار و یک شب

به وبلاگ خودتون خوش اومدین نظر یادتون نره

داستان پیرمرد مهربان


پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود

دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت

وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت

می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد

که از پله‏ های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد

نظر بدید

نظرات 1 + ارسال نظر
رها جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:20 ق.ظ

داستان کوتاه اما زیبا مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد