بهار

یه فصل زیبا امده

درخت شکوفه داده

گل نرگس و گل لاله

از خواب ناز بیدار شدند

یعنی فصل بهار امده

غم ها از دلمان پاک شده


.............

برای خوشبخت زیستن بایدموفقیت های مناسب را

ایجادکنیم. نه اینکه درانتظاران باشیم   

بز چاق

روزی روزگاری در دهکده ای خانواده ای زندگی می کردند انها یک بز چاق داشتند.در یکی از روزها پیرمرد بز چاقش را به چرا برد.و وقتی غروب شد پای پیرمرد پیچ خورد.و به نوه اش گفت که فردا صبح بز من را به چرا ببر.فردا صبح نوه بز چاق را به چرا برد و علف ها واب به بز داد.وقتی غروب شد وانها برگشتند پیرمرد از بز پرسید:ایا تو خوب چرا کردی؟بز پاسخ داد:نه از سنگ سخت علف خوردم و از رودخانه ی بی اب اب خوردم.پیرمرد سر نوه اش دادکشید:چرا به این غذا ندادی؟پسرک جوابی نداد و پیش مادربزرگ رفت.فردای انروز مادربزرگ بز چاق را به چرا برد  وقتی که غروب شد پیرمرد پرسید:خوب غذا خوردی؟بز پاسخ داد:از سنگ سخت علف خوردم واز رودخانه ی بی اب اب خوردم.فردای انروز عروس با اه ناله بز را برد.و پیرمرد دنبال انها رفت و دید بز خیلی می خورد. و برگشت.پیرمرد همین سوال ها را از بز پرسید و بز همان جواب ها داد وپیرمرد او را با عصا زد و بز پا به فرار گذاشت

این داستان ادامه دارد

یه گل برای شما


سلام به همه


عکس

نظر فراموش نشه                   

سلام


سلام نظر یادتون نره برید ادامه



جادوگر خبیث

امیرعلی دوست داشت یک نویسنده بشود.جادوگر گفت:می خواهی چه کاره بشوی؟ او گفت:نویسنده.ناگهان جادوگرخبیث امیرعلی را کشت.

ادامه داستان را بعدا ببینید.

جادوگر طبیعت

یکی بود و یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.در جایی دور جادوگری زندگی می کرد ان جادوگر با همه بد بود.یکی از روزها یک ناشناس به او گفت:ای جادوگر باید خشکسالی بوجود بیاری وگرنه....

جادوگر تصمیم گرفت خشکسالی بوجود بیاورد.یک شهر را خشک کرد.و همه ناراحت شدند.

ادامه ی داستان را بعد براتون می ذارم

شعر

برفتم بر در شمس العماره                   همان جايي كه دلبر خانه داره           

در نوميدي بسي اميد است                        پايان شب سيه سپيد است 

سلام حالتون خوبه اميدوارم امروز بهتون خوش گذشته باشه بچه ها نظر فراموش نشه  وقتي مي خواين نظر بدين ادرس وبتونو بنويسيد تا بهتون سر بزنم