اسمش علــــــــی و۲ سالشه
طفلی چشم چپش نابینا شده…
به خاطر تومور چشمی بدخیم دکترا گفتن بایدآب زیر چشمشو بکشیم والّا
میزنه به مغزشو زبونم لال میکشتش
امّا اگه آب زیر چشمشُ بکشن فاتحه ی صورتش خونده میشه …
واسه شفای این طفل معصوم دعا کنید…به قرآن راه دوری نمیره
ممنون میشم اگه
“هـــمــــتـــــون”بازنشر کنید تاافراد بیشتری دعا کنن واسش خداییش دعا
کنید بچه ها و بزارید تو وبتون
بعد چند وقت اگه خواستید پاکش کنیدخیلی خودخواهی اگه به خاطر اینکه
به وبلاگامون ربطی نداره
یاغمگینه یا قشنگ نیست نزاریمشو یه بچه ۲ ساله رو از دعاهای بقیه
محروم کنیدشاید خدا دعا هامون
رو براورده کنه و زندگی یه ادم متحول بشه خواهــــــــــــــــــــــــــــش می
کنم ازتون دوستای مهربونم هم
دعا کنید هم بزارید..
امیدوارم ک علـــــــــی کوچولو هرچه زودتر بهتـــــــــر شه
خیلی غم انگیزه شما هم براش دعا کنید منم اینو از یه وبلاگ دیگه گرفتم
گُفتــــــــ :
مَـــرا فَــرامــوش کُـטּ اَمّـــا نَــدانستـــــ
ڪـﮧ اَصــلـاً اَرزش بـﮧ یــاد مـــانـدَטּ رآ نَــداشتـــــــ...!
نظر بده (اگه زحمت نمیشه)
سلام امروز چندتا جمله قشنگ اوردم(با 1000زحمت)امیدوارم خوشتون بیاد و نظر بدید
ادامه مطلب
ادامه مطلب ...و باغبان که کهنسال بود و فرسوده
به ارغوانی شاداب باغ های شباب
نه کود داد و نه اب
وغافل از همه اندیشه های ناکامش
و فسردن گل زیبای ارغوانی را
به پای تنبلی ریشه های خوب گذاشت
لبخند ها هرگز ملاک شاد بودن نیست
هر تیشه ای بر دوش از فرهاد بودن نیست
هر جا که باشی منطق آیینه ها این است
در چشم بودن معنی در یاد بودن نیست
ای در قفس افتاده ، افسوس چه را داری؟
بیرون از اینجا درد ما آزاد بودن نیست
از عشق دیگر هر چه می گویند افسون است
آوارگی جز طالع بر باد بودن نیست
هر کس نداند لطفعلی خان خوب می داند
در جنگ پیروزی به پر تعداد بودن نیست
ای سرنوشت شوم ، جام شوکرانت کو ؟
این خانه دیگر در خور آباد بودن نیست
احسان اکابری
ادامه مطلب ...
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشانتوفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود
دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت
وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت
می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد
که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد
نظر بدید